سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبی داخل سنگر دور هم جمع بودیم و محفلی با صفا و معنوی داشتیم. در میان ما پیرمرد مؤمن و متدینی بود که چهره‌اش، حبیب‌بن‌مظاهر را به یاد می‌آورد. نماز را به امامت او خواندیم.
شب گذشت. فردا صبح حمید‌رضا گفت: «دیشب خواب دیدم که مرا به باغ سرسبزی با قصری بزرگ و چند طبقه دعوت می‌کنند. درختان باغ پر از میوه بود و شاخسارهای آن از بسیاری بار، خم شده بودند. من وارد آن قصر زیبا شدم.»
پیرمرد جمع ما که صدای حمید را شنید، خواب را چنین تعبیر کرد: «پسرجان! آقا حمید! پرونده‌ی اعمال تو کم‌کم دارد بسته می‌شود و آن میوه‌ها و درخت‌های سرسبز، اعمال تو هستند. تو چند صباحی بیشتر مهمان مانیستی.» آری، حمید فقط چند روز پس از آن خواب میهمان ما بود و در هجدهم فروردین به خانه‌ی اصلی‌اش شتافت.


راوی : همرزم شهید حمیدرضا نوبخت 




تاریخ : جمعه 89/6/26 | 11:44 صبح | نویسنده :